اوج

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه میگیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

پرنده گفت : نمیدانی توی آسمان چقدر جایت خالیست. انسان دیگر نخندید. انگار ته دلش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور, یک اوج دوست داشتنی.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, | 12:47 | نویسنده : ارمغان | [ ]