این عشق ماندنی است
این شعر بودنی است
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی است
♥حمید مصدق♥
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد...
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند.
خدا،آزادی،هنر و دوست
در بیان طلب بر سر راهش منتظرند
تا وی کوزه ی خالی خویش را
از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد؟
♥دکتر شریعتی♥
قصه از حنجره ایست ،كه گره خورده به بغض ،
یك طرف خاطره ها ، یك طرف فاصله ها ،
درهمه حرفها ، حرف اخر زیباست ، آخرین حرف
تو چیست ، تا به آن تكیه كنم ، حرف من
دیدن پرواز تو در فرداهاست ....
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله کوه رسیدند… و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.
شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.
راستی دو روز قبل
سرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدی
ولی چرا
به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟
رد شدم، قبول
ولی به من بگو
کی به من اجازهی عبور میدهی؟
راستی اگر ببینمت
به من هر چه خواستم میدهی؟
کارنامهی مرا
دست راستم میدهی؟
نا امید نیستم ولی به خاطر خدا
از کنار نمرههای زیر ده عبور کن!
ای عصاره گل محمدی!
فصل امتحان سخت ما ظهور کن!
♥غلامرضا بکتاش♥
دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم
و عکس میگیرم
هیچکس نخواهد فهمید
از پشت عینکِ بزرگِ سیاهم
با چه تردیدی
دنیایِ بزرگِ سیاه مان را تماشا میکنم
بگذار هیچکس نفهمد من چه میکشم
بگذار هیچکس نفهمد ما چه میکشیم
آدم ها
ظاهر آسوده را بیشتر دوست دارند
تا آسودگیِ خاطر را
دستهایت را در جیبهایت فرو کن
بگذار آدمها از باورهای خودشان عکس بگیرند♥
هرگز نا امید نباشید چون ممکن است اخرین کلید همه ی در ها را باز کند..
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه میگیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت : نمیدانی توی آسمان چقدر جایت خالیست. انسان دیگر نخندید. انگار ته دلش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور, یک اوج دوست داشتنی.....
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت
♥عرفان نظر آهاری♥
کوله بارم بر دوش،سفری میباید
سفری بی همراه ، گم شدن تا ته تنهایی محض
یار تنهایی من با من گفت:
هرکجا لرزیدی،،،
از سفر ترسیدی،،
تو بگو از ته دل ؛
من خدا را دارم....