هر چیزی آغازی دارد....

                                  پس.....

                                               به نام او..

به وبلاگ خودتون خوش اومدید..نظر فراموش نشهلبخند



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1398برچسب:, | 2:19 | نویسنده : ارمغان | [ ]

..«نیرومند ترین مردم کسی است»..

..«که بر خشم خود غلبه کند»..

♥افلاطون♥



تاريخ : چهار شنبه 5 شهريور 1393برچسب:, | 20:32 | نویسنده : ارمغان | [ ]

این عشق ماندنی است 

این شعر بودنی است 

این لحظه های با تو نشستن سرودنی است 

بگشای در به روی من و عهد عشق بند 

کاین عهد بستنی 

این در گشودنی است 

♥حمید مصدق♥



تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 13:15 | نویسنده : ارمغان | [ ]

ﺑﺤﺚ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ,
ﭘﺪﺭﻣﺼﺮﯼ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻭﺳﯿﻊ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ,
ﭘﺪﺭﯾﻮﻧﺎﻧﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎ'ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ,
ﭘﺪﺭ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ
ﺑﻮﺩﻩ ,
ﭘﺪﺭﻋﺮﺑﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺑﺴﯿﺎﺭﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﻩ ,
,
,
,
,
,
,
,
,
, ﭘﺪﺭﺍﯾﺮﺍﻧﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎﮐﺸﻮﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ
ﻣﺼﺮﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯعﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ,ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﻣﺪﻧﺪ ,
ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﻫﺎﺩﺭﺟﻨﮓ
ﻫﺎﺍﺯﻣﺎﺷﮑﺴﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ , ﻭﻫﺰﺍﺭﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﻋﺮﺍﺏ
ﻣﺎﺧﺪﺍﺭﺍﭘﺮﺳﺘﺶ
ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ,
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﺗﺎﺭﯾخ.......

 



تاريخ : شنبه 25 مرداد 1393برچسب:, | 13:14 | نویسنده : ارمغان | [ ]

به خدا عشق، به رسوا شدنش می‌ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می‌ارزد

 

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق ،به امضا شدنش می‌ارزد

 

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

کوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد

 

کیستم ؟... باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می‌ارزد

 

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می‌ارزد

-

 دل من در سبدی ، عشق ،به نیل تو سپرد

نگهش دار، به موسی شدنش می‌ارزد

-

 سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کرم به زیبا شدنش می‌ارزد.  ...

 

♥علی اصغر داوری♥



تاريخ : جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, | 16:41 | نویسنده : ارمغان | [ ]

«خیلی اتفاقی حرفهایی زدیم»

«خیلی اتفاقی حرفهایی شنیدیم»

«خیلی اتفاقی پا به مکانهای مهمی گذاشتیم»

«خیلی اتفاقی تجربه های مهمی بدست آوردیم»

«خیلی اتفاقی چیزهایی آموختیم»

«و خیلی اتفاقی فهمیدم که هیچکدام اتفاقی نبود !



تاريخ : پنج شنبه 23 مرداد 1393برچسب:, | 13:21 | نویسنده : ارمغان | [ ]

 دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد...

 

آدمی را همواره در پی گم شده اش،

 

ملتهبانه به هر سو می کشاند.

 

خدا،آزادی،هنر و دوست

 

در بیان طلب بر سر راهش منتظرند

 

تا وی کوزه ی خالی خویش را

 

از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد؟

♥دکتر شریعتی♥



تاريخ : چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, | 14:0 | نویسنده : ارمغان | [ ]

قصه از حنجره ایست ،كه گره خورده به بغض ،

 

یك طرف خاطره ها ، یك طرف فاصله ها ، 

 

درهمه حرفها ، حرف اخر زیباست ، آخرین حرف 

 

تو چیست ، تا به آن تكیه كنم ، حرف من 

 

دیدن پرواز تو در فرداهاست ...‌.



تاريخ : سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, | 12:41 | نویسنده : ارمغان | [ ]

ماييم و پرسه هاي شبانه ، همين و بس 

تا بانگ صبح ، شعر و ترانه ، همين و بس

 

فرجام ماجراي بد روز را مپرس 

خوش باد قصه هاي شبانه ، همين و بس

 

بعد از من و تو ـ از من و تو ـ يادگار چيست ؟ 

يك مشت داستان و فسانه ، همين و بس

 

مشتاقم و به خاطر يك لحظه ديدنت 

آورده ام هزار بهانه ، همين و بس

 

ـ ‌يك روح شرحه شرحه و يك جسم چاك چاك 

از من جز اين مجوي نشانه ، همين و بس

 

ـ تنها ـ در اين حوالي متروك ، روح من 

با ياد توست شانه به شانه ، همين و بس

 

چون عابري ـ خلاصه بگويم ـ در اين مسير 

مانديم زير چرخ زمانه ، همين و بس

♥سهیل محمودی♥



تاريخ : دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:, | 13:56 | نویسنده : ارمغان | [ ]

شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما کاری نمی کند.

دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.

همان شب به قله کوه رسیدند… و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.

شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.

اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.

استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.



تاريخ : یک شنبه 19 مرداد 1393برچسب:, | 13:34 | نویسنده : ارمغان | [ ]

تنها مقصود ما در زندگي، عشق ورزيدن به يكديگر است. 

 

اگر از عهده اين مهم بر نمي آييم،

 

 دست كم بكوشيم تا يكديگر را نيازاريم.

 

 

♥دالاي لام♥



تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393برچسب:, | 20:20 | نویسنده : ارمغان | [ ]

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند

آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند

آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند .

 

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند

آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند

آدم هاي كوچك بي دردند .

 

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند

آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند .

 

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند

آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند

آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند .

 

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند

آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد

آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند .

 

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم هاي كوچك مسئله ندارند .

 

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند

آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند

آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند.



تاريخ : جمعه 17 مرداد 1393برچسب:, | 14:28 | نویسنده : ارمغان | [ ]

راستی دو روز قبل

 

سرزده به خانه‌ی دل امید - همکلاسی‌ام - سر زدی

 

ولی چرا

 

به خانه‌ی حقیر قلب من نیامدی؟

 

رد شدم، قبول

 

ولی به من بگو

 

کی به من اجازه‌ی عبور می‌دهی؟

 

راستی اگر ببینمت

 

به من هر چه خواستم می‌دهی؟

 

کارنامه‌ی مرا

 

دست راستم می‌دهی؟

 

نا امید نیستم ولی به خاطر خدا

 

از کنار نمره‌های زیر ده عبور کن!

 

ای عصاره گل محمدی!

 

فصل امتحان سخت ما ظهور کن!

♥غلامرضا بکتاش♥



تاريخ : پنج شنبه 16 مرداد 1393برچسب:, | 15:44 | نویسنده : ارمغان | [ ]

دست‌هایم را در جیب‌هایم فرو می‌برم

 

و عکس میگیرم

 

هیچکس نخواهد فهمید

 

از پشت عینکِ بزرگِ سیاهم

 

با چه تردیدی

 

دنیایِ بزرگِ سیاه مان را تماشا می‌کنم

 

بگذار‌ هیچکس نفهمد من چه می‌‌کشم

 

بگذار هیچکس نفهمد ما چه می‌کشیم

 

آدم ها

 

ظاهر آسوده  را بیشتر دوست دارند

 

تا آسودگیِ خاطر  را

 

دست‌هایت را در جیب‌هایت فرو کن

 

بگذار  آدم‌ها از باور‌های خودشان عکس بگیرند♥



تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, | 14:1 | نویسنده : ارمغان | [ ]

آموختی مرا تا بدانم

که نمی دانم:

زندگی منهای لبخند مساویست با تنهایی

که نمی دانم:

دفتر نقاشی بی رنگ سبز یعنی هیچ

که نمی دانم:

عشق سرزمینی دارد به وسعت قلب آدمها

که نمی دانم:

تاریخ از سر ایوان مداین به من می نگرد

اما امروز می دانم

که هرچه می دانم از تو می دانم...



تاريخ : سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:, | 13:13 | نویسنده : ارمغان | [ ]

هرگز نا امید نباشید چون ممکن است اخرین کلید همه ی در ها را باز کند..



تاريخ : سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:, | 1:3 | نویسنده : ارمغان | [ ]

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه میگیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

پرنده گفت : نمیدانی توی آسمان چقدر جایت خالیست. انسان دیگر نخندید. انگار ته دلش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور, یک اوج دوست داشتنی.....



تاريخ : دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, | 12:47 | نویسنده : ارمغان | [ ]

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود


گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام می گردد


گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود


گاهی با یک بی مهری، دلی می شکند و...


مراقب بعضی "یک" ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند.



تاريخ : یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:, | 20:47 | نویسنده : ارمغان | [ ]

خــــــــــدایا

خواستم بگویم تــنهایم اما…

نـــــــــــگاه خندانت، مرا شــرمگین کرد...

چه کسی بـــــــــــــــهتر از تو … ولی عجیب دلتنگم...



تاريخ : یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:, | 20:46 | نویسنده : ارمغان | [ ]

انسان یک بار به این دنیا می آید 

انسان باید زندگی کند 

 انسان به دنیا نیامده تا زندگی نکند...

 با عشق زندگی کن

 برای خودت زندگی کن نه برای دیگران...چشمک

 



تاريخ : شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, | 20:25 | نویسنده : ارمغان | [ ]

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را . 

اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

 

 آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "

او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .

اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود . 

خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد . 

این چیزی بود که او نمی دانست . 

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم . 

و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان . 

و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت

 

♥عرفان نظر آهاری♥



تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 19:48 | نویسنده : ارمغان | [ ]

حـقـیـقـت دارد !

کافـی سـت چــمـدان هــایــت را ببــندی

تــا حــاضـر شــونــد ، هـمه

بـــرای ِ از یـــاد بــُـردنــت !

آنـکه بــیشتـر دوستـت میــدارد ، زودتــــر !!!



تاريخ : چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:, | 20:32 | نویسنده : ارمغان | [ ]

با تو ام کهنه رفیق

قلب من سخت شکست

وتو آن قلب شکن،تیشه بدست

-باز هم علت شعرم هستی

راستی!چیست آن علت تلخ؟

که در این بازی دهر

هرکه اندیشه ما را بربود؛

قلب مرا سخت شکست؟! 

♥عاطفه دلخوش♥



تاريخ : سه شنبه 7 مرداد 1393برچسب:, | 15:44 | نویسنده : ارمغان | [ ]

نامی‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی.گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟ هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد. گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا. با من‌ گفت ‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم.

 

 

هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.

 

 

و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.

 

 

او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.

 

 

سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟

 

 

اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.

 

 

از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود، که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.

 

 

از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.

 

 

و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.

 

 

او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی.

 

♥ عرفان‌ نظرآهاری ♥



تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, | 16:36 | نویسنده : ارمغان | [ ]

زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند .

 

زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ . 

 

زندگی رویایی است ، مثل رویای یک کودک ناز . 

 

زندگی زیباییست ، مثل زیبایی یک غنچه ی باز . 

 

زندگی تک تک این ساعتهاست ، زندگی چرخش این عقربه هاست 

 

زندگی راز دل مادر من ، زندگی پینه دست پدر است، زندگی مثل زمان درگذر است.... 



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 19:3 | نویسنده : ارمغان | [ ]

- شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشم های من است

به چشمهایم نگاه کن

پلک اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

♥ زنده یاد حسین پناهی♥



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, | 18:54 | نویسنده : ارمغان | [ ]

ایستاده در باد

 

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

 

برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

 

بر سر مزرعه افتاده بلند

 

سایه اش سرد و سیاه

 

نه نگاهش را چشم ، نه کلاهش را پشم

 

سایه ی امن کلاهش اما

 

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

 

قار و قار از ته دل می خواند:

 

آنکه می ترسد...

 

می ترساند....... *.*



تاريخ : شنبه 4 مرداد 1393برچسب:, | 13:9 | نویسنده : ارمغان | [ ]

بنشین! حرف نزن !

 

با تو هم قهرم من !

 

بنشین! لیک زبانت به سخن باز نکن

 

نا خوش اهنگ ترین شعر زمان است «وداع»

 

این بد اهنگ تو اواز نکن

 

                  حرف رفتن تو دگر ساز نکن

 

 

 

بنشین می خواهم

 

باز غوغا بکنم

 

اخرین دیدار است!!

 

رخ زیبایت را، یک دل سیر تماشا بکنم

 

 

 

بنشین می خواهم، خوب در حافظه ام حفظ کنم...

 

                    آنچه از دست من امشب رفته است

 

بنشین ! باد ده ان زلف کمند

 

ریسمانی کن از ان موی بلند

 

دست هر ماهرخ از پشت ببند

 

به پریشانی این بی سرو پا

 

              مثل هر بار بخند

 

 

 

بنشین!جان شقایق تو بمان

 

     اخرین خاطره ات در شرف تکوین است

 

     من که هستم پس از این سرگردان

 

     دلخوشم کن به نگاهی نگران

 

      دلخوشم کن که تو هم غمگینی

 

     دلخوشم کن به دروغی ساده...

 

                               «...وای از این هجران

 

                                در دلم نیست دگر جای برای دگران

 

                               رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران..»

 

 

 

بنشین ! خسته ام از خویش کمی درکم کن

 

عمر من در شرف سر شدن است

 

مرگ در پشت در است

 

اندکی حوصله کن می میرم

 

      قصد رفتن تو پس از مرگم کن....

 

mb



تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, | 14:49 | نویسنده : ارمغان | [ ]

 

زمان بی کرانه را 

تو با شمار گام عمر ما مسنج 

به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج 

به سان رود 

که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش 

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش

♥هوشنگ ابتهاج♥



تاريخ : چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:, | 15:29 | نویسنده : ارمغان | [ ]

کوله بارم بر دوش،سفری میباید

سفری  بی همراه ، گم شدن تا ته تنهایی محض

یار تنهایی من با من گفت:

هرکجا لرزیدی،،،

از سفر ترسیدی،،

تو بگو از ته دل ؛

من خدا را دارم....



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 21:57 | نویسنده : ارمغان | [ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد